خیلی وقته ننوشتم. حتی شده چرت و پرت هم باید سعی کنم بنویسم. اینجوری پیش بره نمیشه.
اگر پست قبل رو هم جواب ندادید لطفا برید جواب بدید :)
1. سلاااام :) ده بار خواستم براتون تعریف کنم هی نشد :/ ولی بذارید یه خلاصهای بگم. روز آخر با یاسمن باهم بلافاصله بعد مدرسه و گذاشتن وسایلها تو خونهی ما رفتیم باغ کتاب. یخ در بهشت خوردیم و پفک و پفیلا و هی چرخیدیم و هی چرخیدیم و حرف زدیم و خندیدیم و عکس گرفتیم. شب قبل مادرگرام میگفت ۶ و نیم خونه باش. راضیش کردم ۷ خونه باشم. بازم زمان زیادی نداشتیم اخه راه هم زیاد بود. ساعت ۴ و نیم تازه رسیدیم اونجا و وقتی گفتم به پدرگرام که دیرتر بیایم قبول کرد و شد ۷ و نیم. گفتیم برگشت تا دم مترو با ون میریم و واسه همین دیرتر اومدیم بیرون و تقریبا ۶ و ۲۰ دقیقه بود. دم ورودی اصلی عکس گرفتیم و بعدش یهو روی یاسمن آب ریختم و همونطور که دهنم باز بود و میخندیدم یهو دیدم یه خانومه با اخم داره نگاهم میکنه و منم فکر کردم منظورش اینه که اگه میریخت روم چی و چته و اینا :/ و با همون خنده گفتم: "ای وای ببخشید. حالا خیس که نشدید." همون موقع یاسمن رفت کنار و دیدم که چند قطره پایین مانتوش ریخته :/ و همچنان با اخم نگاه میکرد. دیگه سریع در رفتیم و خندهمو خشد قشنگ :/ زنیکه بی اعصاب :| چارتا قطره آب بود دیگه :| بعد هی یاسمن میگفت باید یه چی بهش میگفتم :/ رفتیم دیدیم ون نیست و ساعت شدهبود ۶ و ۳۵ تقریبا. برگشتیم داخل که از اون سمت بریم سمت مترو. بعد یاسمن میگه خوب شد بذار بریم خانم رو ببینم یه چی بهش بگم :/ بعد وارد که شدیم داد میزنه میگه خانم خیس شدی؟؟ ای وااای :| راه سربالایی بود و با اینکه کیفامونو تقریبا خالی کردهبودیم ولی بازم سنگین بود و خدا میدونه چقدر مسخرهبازی درآوردیم :دی هی میگفتم آخه فازمون چی بود اومدیم؟ کدوم آدم سالمی به عنوان تفریحش بعد اونهمه درس خوندن یه راست بعد دو هفته پشت هم مدرسه بودن و هی آزمون دادن و با این لباسهای داغون مدرسه پا میشه میاد باغ کتاب که ما اومدیم؟؟؟ :||| تقریبا ۶ و ۴۵ یا ۶ و ۵۰ بود که رسیدیم تو مترو و حالا کارت من پیدا نمیشد :| بعد خالی کردن کیفم اون وسط پیدا شد و رفتیم. کلی نگاه و بررسی کردم و دیدم خط ۶ پیادهشیم راه کمتره زودتر میرسیم. بعد پیاده شدیم هرچی میگردیم دنبال خط ۶ نیست :| رفتم میگم آقا خط ۶ از کجا باید بریم؟ میگه هنوز افتتاح نشده :| یکی نیست بگه خا چرا تو تمام نقشههاتون زدید نامروتها؟ :/ قشنگ یه ربع الاف شدیم تا دوباره سوار شیم. ایستگاهشم خیلی خلوت و نافرم بود :| سوار شدیم تا همون مسیر خودمونو بریم. اومدیم خط عوض کنیم سوار که شدیم بعد دو سه ایستگاه یهو به یاسمن میگم اینجا کجاست؟ ما که هیچوقت همچین جایی نمیرفتیم :/ نقشه رو دیدیم و دیدیم که بلههه داریم برعکس میریم :| باز پیاده شدیم دور زدیم تا سوار شیم :/ ساعتم ۸ بود و ما هنوز تو مترو و من قرار بود ۷ و نیم خونه باشم :| مادرگرام زنگ زد گفتم الان میگه وقتی نمیتونی سر ساعت خونه باشی دیگه نرو بیرون :/ ولی خا وقتی تعریف کردم بندهخدا پاچید و هی میگفت دیوونهها :| آره خلاصه که ۸ و نیم اینا گذشتهبود که رسیدم خونه '__'
2. از شنبهش شروع کردم و روزی تقریبا ۱۱ ساعت میخونم طبق برنامه. از برنامه جلو هستم و این باعث میشه این روزها هی وقت تلف کنم وسطش :/
3. همش یه چیزی تو ذهنم میگه تهش هیچی نمیشه. هرچقدرم بخونم هیچی نمیشه و قراره آزمونهامو گند بزنم. و این حس خیلی پررنگه. اینکه تلاشم فایده نداره و همهچی همون میمونه :(
4. امروز صبح برای اولین بار از تمام پسرها و این مملکت متنفر شدم بهواقع. تففف تو هرچی تبعیض و حقخوریه -_-
5. گاهی وقتها فکر میکنم شاید نباید اینقدر ذوق کنم برای موفقیتهای بقیه، هوم؟ وقتی یکی با ذوق بهتون تبریک میگه نگید ممنون یا هوم فقط. همراهش ذوق کنید خب :(
6. قبلا اگه یکی بهم میگفت رفیق حالم بهم میخورد. اما این روزها همهی شما رفقای وبلاگیمو واقعا واقعا رفیق خودم میدونم و حتی ذوق هم میکنم وقتی میگید رفیق [لبخند چپلوک]
7. برای کسایی که بهتون بدی کردن دعا کنید خدا اینقدری سیرشون کنه از همهچی که دیگه به هیچکس بدی نکنن :)
درباره این سایت