گم شده در خیال



1. من نرفتم شهرمون برای مراسم و بعد هی با خودم میگفتم کاشکی رفته‌بودم؛ اما وقتی داداشم گفت چخبر بوده گفتم خداروشکر که نرفتم. چقدر یه آدم میتونه عزیز باشه که اینهمه آدم از مرگش ناراحت بشن؟

2. ما ۲شنبه‌ها تعطیلیم. مادرگرام هم که خا حالش خوب نبود و نرفته‌بود مدرسه. داشت تلفنی جونم حرف میزد که یهو زد زیر گریه و هی میگفت ای وای و اول اسم دخترعمه‌شو میاورد و بعدم اسم علی (پسرداییم، ۲ سالشه) دیگه گوشی رو ازش گرفتم و هی میگفتم چیشده مادرجون و مادرجونمم میگفت هیچی. قضیه از این قراره که داییم زودتر رفته‌بوده شهرمون و زنداییم و علی با دخترعمه مامانم قرار بوده برن. بعد تو راه لاستیک میترکه و ماشینم که پراید بوده و ۳، ۴ بار تو هوا میچرخه و اینا باورتون میشه هیچکدوم هیچیشون نشده؟ حتی یه شکستگی کوچیک. واقعا واقعا خدا بهمون رحم کرد. علی فینگیلی هم که زبونش باز شده و کلمه‌ها رو میذاره کنار هم و جمله میکنه میگفته ماشینمون رفت هوا، شیکست :)) فینگیلی من ^_^ آره خلاصه که خیلی شوک بعدی بود و خدا بهمون رحم کرد. 

3. از ۳شنبه میمونم پانسیون مدرسه و چقدر خوبه ^_^ جام هم یه گوشه‌ست و دنج‌ترین جاعه و تازه پشت میزم هم یه صندلی گذاشتم و پامو میذارم روش. دمپایی هم بردم اونجا تا راحت باشم :) منتظرم یه چار روز بگذره تا شلوار نخی گشادمو ببرم D= 

4. ۵شنبه صبح نورا یه چی گفت پشت سر یاسمن وقتی رفت بالا و من ریز جوابش رو دادم. خیلی چیزی نبودها ولی لحن و کلمه‌ای که استفاده کرد مناسب نبود و حقش بود رک میگفتم حوصله تو رو نداشت که رفت بالا. بعد زنگ سوم قاسمی داشتیم و معمول این بود که کنار هم بشینیم. اما نه من دیگه تحمل داشتم نه یاسمن. به مینا گفتیم بشینه پیشمون قبل اینکه نورا از کلاسش بیاد. نورا اومد گفت آقا نمیخواید پیشتون بشینم بگید چرا یکی دیگه رو میارید؟ منم گفتم که ممنون میشم اگه دیگه نشینی. بعد هی شروع کرد پرسیدن که چرا و فلان و منم حرف نمیزدم. یاسمن هم پیچوند رفت. دیگه تهش گفتم به کارات فکر کن. هی سکوت کردیم هیچی نگفتیم پرروتر شدی و رفتم. مینا و نگار خواستن صحبت کنن و اینا ولی نذاشتیم‌. اشکش هم دراومد. زنگ قبل‌ترش هم که به مینا گفتیم بیاد پیشمون گفت بیا من گفتم دشوارید. و برای اولین بار قاطع گفتم آره دشواریم آقا. شب هم ۸ دقیقه وویس داده‌بود و تو وویس هم گریه کرده‌بود و تماما این حس رو به آدم منتقل میکرد که چقدر ظالمیم و چقدر اون مظلومه، در صورتی که برعکسه. چیزی نگفتم در جوابش. ولی با یاسمن تصمیم گرفتیم حرف بزنیم. برای اولین بار اینکار رو بکنیم. تمرین کنیم که حرف بزنیم. بعدشم باید بگیم که ما مظلوم بودیم نه اون. خیلی خیلی این کار برامون سخته اما باید انجامش بدیم. من و یاسمن آدم‌هایی هستیم کلی ناراحت بودیم و عذاب وجدان داشتیم، خاک تو سرمون کنن -_- 

5. امروز آزمون گزینه۲ داشتیم و حوزه‌مون هم امیرکبیر بود ^_^ گوگولی ^_^ بعد یهو دیدم بچه‌ها مدرسه شیدا اینا هستن و بعد از دقایقی خود شیدا هم رویت شد ^__^ عرررر از این به بعد سر هر آزمون میبینمش ^___^ 

برای اولین بار با وقت مشکل داشتم و تا تهش نشستم و فیزیک رو در سریعترین حالت ممکن زدم و اصلا یه وعضی بود خلاصه :/ بعد قشنگ حس میکردم تریلی از روم رد شده. وایساده بودیم منتطر یاسمن که بیاد بیرون بعد که اومد اشاره کردیم بهش که بیا، بعد رفته دم لبه سکو وایساده میگی نمیام میخوام خودمو پرت کنم :/ :))))) برگشتن هم خودمون اومدیم و بعد به‌جا اینکه چپ بریم راست رفتیم و به اندازه یه ایستگاه راه رفتیم الکی و بعد سر زیر گذر‌ها هم یهو از یه‌جا میومدیم بالا بعد میدیدیم خدایا اینجا کجاست؟ :/ و برمیگشتیم باز یه خروجی دیگه :| 

جواب‌ها اومده ولی من نمیدونم چیکار کردم '_' هرچی رمزمو میزنم میگه غلطه :/ نکبت :/ بعد واقعا یه جوریه -_- انگار تو برزخی :( دو دقیقه میگم وااای گند زدم، یه دقیقه میگم نه خوب دادم. :// 

6. و امروز اون بخش از فشار کنکور رو به واقع درک کردم :| 


همین روز شنبه بود که داشتیم با یاسمن و نگار راجع‌به مرگ عزیزامون حرف میزدیم. آخه عموی نورا روز قبل فوت کرده‌بود. داشتیم از تجربه‌هامون میگفتیم. گفتم: "من تجربه چندانی نداشتم و نمیدونم واقعا اگر یکی از عزیزانم بمیرن باید چیکار کنم. نزدیکترین کسی بهم که فوت کرده مادربزرگ مادرم بود که اونم سنی نداشتم اونقدر و بیشتر از مرگ اون آدم برای مادرم و عمه‌های مادرم و خاله‌م و اینا ناراحت بودم." گفتم: " مثلا الان اگر بابابزرگم (پدربزرگ مادرم) فوت کنن من بیشتر برای مامانم عمه‌هاش ناراحت میشم چون به شدت آدم‌های احساسی‌ای هستن و میدونم چقدر حالشون بد میشه." 

رفتار بابا مشکوک بود. گوشم تیز شد وقتی شنیدم که به مامانم گفت: "باباتون زنگ زدن از . میگن حال بابابزرگتون خوب نیست." (بابابزرگ هفته‌ی پیش وقتی شب بیدار شده‌بودن همون تو خونه یا شایدم تو حیاط، نمیدونم دقیق، خوردن زمین و پاشون شکسته‌بود.) دلم شور افتاد. همش یه صدایی تو دلم گفت میدونم. تموم شد. مطمئنم. ای وای. داییم زنگ زد به بابام. بابام همش با آره نه و اوهوم جواب داد. بازم صدا میگفت آره آنه. صدای داد مامان اومد. صدا رفت و یقین پیدا کردم. رفتم بیرون پیش مامان. حالش بد بود. گریه‌م دراومد. آب میریختم رو صورتش تا نفسش بالا بیاد. یکم بعدتر بابا صدام زد از تو اتاق بیام بیرون و سرمو گرفت تو بغلش تا گریه کنم.

داشتم مینوشتم که داداشم از دانشگاه اومد. گفتم بیاد تو اتاقم. گفتم کیفتو بذار زمین. گفتم: بابابزرگ فوت کردن." صدام از ته چاه در میومد. باورش نمیشد. رفت پیش مامانم گفت: "این چی میگه؟ من باور نمیکنم. دروغه دروغه." رفت تو اتاق و صدای گرومب گرومب کوبیدن چیزی تو دیوار اومد. هنوزم دارن دلداریش میدن. منو نبینید تنها غم و غصه‌م ناراحتی ایناست، برای اینا بابابزرگ یه فرشته بود. عزیزترینشون بود. 

ببخشید که پست اینقدر ناراحت‌کننده‌ست. من نه بلدم مثل مامانم گریه کنم و نه مثل داداشم بزنم تو در و دیوار و هوار بزنم تا خالی شم و نه صدام در میاد که حرف بزنم؛ باید مینوشتم تا ذهنم خالی شه تا بتونم برم سراغ کارام. 


1. با یاسمن حرف زدیم. قرار شد از فردا جدی درس بخونیم و بزنیم تو دهن هرکی که میگه ما نمیتونیم رتبه خوب بیاریم حتی اگه اون آدم خودمونیم. 

قرار شد هر روز برنامه روز رو بریزیم و انجامشون بدیم و فردا به صورت مکتوب اعلام کنیم و هرچی مشکل داشتیم بپرسیم از هم. مثلا من اصلا مشکلاتمو حل نمیکنم اللخصوص تو حسابان و این باعث میشه از این به بعد حل کنم. 

بعد اگر یه نفر برنامه رو یه بخشیش رو انجام نداده‌بود جریمه شه. مثلا به طرف مقابل یا یه پولی بده یا بستنی یا هرچی، فعلا راجع بهش فکر نکردیم قشنگ. (امروز فکر کردیم بهش و نتیجه شد در ازای هر بخشی که انجام ندادیم یا ۵ تومن بدیم، یا به مدت ده دقیقه کتک بخوریم :| ) 

بعد یه‌سری کارهای روتین هم داشته‌باشیم. مثل اینکه هر شب دوتا نون شب. ۵ تا ۱۰ تا تست زبان و ۲ یا ۳ تا تحلیل تستی که توی کانالمون دبیر عربی میذاره رو گوش بدیم تا برسیم بهش و بشه شبی یکی. چون جفتمون یکم عمومی‌هامون ضعیف‌تره این خیلی کمک میکنه بهمون به‌نظرم. 

بعد برای آزمون گزینه ۲ ۱۹م هم هدف تعیین کردیم و اگه جفتمون زیر ۱۵ نفر مدرسه بشیم و درصدهامون خوب باشه ساندویچ و سیب‌زمینی جایزه‌مونه :دی =))) (البته امروز یکم واقع‌بینانه‌تر به قصیه نگاه کردیم و دیدیم و نمیشه یهو بریم زیر ۱۵ و قرار شد فعلا زیر ۲۰ باشیم.) 

2. امروز رفتم پیش دبیر دینیمون و کل زنگ رو دوتایی تو حیاط راه رفتیم و حرف زدیم. برای اولین بار با یه آدم راجع‌به یه مسئله حرف زدم. خیلی کار سختی بود ولی خا شد. البته اینکه طرف مقابلمم دبیرمون بود بی‌تاثیر نبود. اینکه علاوه‌بر اعتمادی که به طرف داری بدونی که چهارتا پیرهن بیشتر ازت پاره کرده و حرفش درسته. کلی حرف زدیم. راست میگفت واقعا. من خیلی از دست خودم خشمگینم. بیشتر از مشمئز حتی. خشمگینم چون وقتی باید حرف میزدم نزدم. خشمگینم چون همیشه حرفامو خوردم. چون همیشه خر بودم. هنوزم هستم البته. من نمیتونم به یکی بگم ناراحتم. یا طوری رفتار کنم که طرف بفهمه. و حتی بلد نیستم قهر کنم. این باعث میشه آدم‌ها ساده بگیرنم. هرکار دلشون میخواد میکنن و تهشم میگن آنه که ناراحت نمیشه قهرم بلد نیست بکنه هرکار دلمون خواست میکنیم باهاش. دبیرمون حتی ازم خواست که برم پیش یه متخصص اما بهش گفتم من همینکه دارم الان با شما راجع‌بهش صحبت میکنم هم عجیبه برام و اصلا نمیتونم. البته حس میکنم باور نکرد. شاید شما هم نکنید. ولی من از اونچه که به‌نظر میاد خیلی درونگراتر هستم. من درسته اینجا خیلی بیشتر احساساتم رو بیان میکنم ولی باز هم فقط یه سر سوزنه و حتی اون پست‌های موقتم رو هم که مینویسم و اینا اونا هم یه درصد احساسی هست که تو اون لحظه داشتم و میتونم بنویسمشون. آخر سر هم بغلش کردم. تا الان شد ۳ بار. خیلی احساساتی شدم اصلا این چند وقته از من بعیده این کارها :| 


1. بی‌انگیزه‌تر و بی‌اعتماد به نفس‌تر از همیشه دارم جلو میرم. میدونید چیه؟ من هدف خاصی ندارم. یعنی رشته‌ی خاصی نمیخوام. رتبه‌ی خاصی میخواستم چرا، ولی الان اصلا به خودم باور ندارم و فکر نمیکنم که ذره‌ای به اون رتبه نزدیک باشم 

2. دلم میخواد با همین مشتم یکی بزنم تو دهن مشمئز و دندوناشو تو دهنش خرد کنم. واقعا نمیفهمم این آدم چرا اینقدر روان‌پریش و توهمی و آشغاله :/ واقعا درک نمیکنم چرا بیخیال نمیشه. دیروز یه چیزی شنیدم و اینقدر از دستش عصبانی شدم که اگر کلاس نبود و قاسمی نبود حتما پا میشدم یا با مشت یا جفت‌ پا میرفتم تو دهنش. دلم میخواد محو شه از جلو چشمام و دیگه نبینمش. 

3. دیروز دبیر دینی پارسالمون مدرسه بود و منم هر زنگ پیشش بودم :)) ببینید این بشر چقدر خوبه که من خودم دیروز دوبار بغلش کردم :) کلی دیروز خداروشکر کردم که همچین معلمی رو سر راهم قرار داده :) 

زنگ که خورد رفتیم با یاسمن پیشش و وقتی بعد ۵ دقیقه صحبتش با شاگرداش تموم شد همونجور که نشسته‌بود بغلش کردم و گفتم خانم اعصابم خورده :(  خانم به‌نظرتون با مشت بزنم تو دهنش یا جفت پا برم تو دهنش؟ واقعا مشمئز اعصابمو خرد کرده‌بود و شاید اگر تابستون بود گریه میکردم. بعد با یاسمن بهش گفتیم خانم واقعا نمیدونیم باهاش باید چیکار کنیم و یه کلیتی بهش گفتیم. دست منو گرفت که مثلا بگه کامان فرزندم آروم باش و وقتی دید چقدر دستام یخه یهو چشاش گرد شد گفت تو چرا اینقدر یخی؟ تهشم گفت شب بهم تکست بده صحبت کنیم. شب قبل اینکه من پیام بدم خودش پیام داد و پرسید بهترم؟ و من چشام قلب قلبی شده‌بود اصلا ^_^ بعد دیگه تقریبا یه ساعت و نیم باهم حرف زدیم. میگفت تو از دست خودت عصبانی‌ای. ما آدم‌ها از بخشی از وجود دیگران بیشتر عصبانی میشیم که خودمون ایجادش کردیم. واقعا راست میگفت. من و یاسمن خودمون با سکوتمون این آدم اینقدر پررو کردیم و الانم دیگه نمیتونیم چیزی بگیم. ازم میخواست که حرف بزنم با اون آدم ولی وقتی گفتم من نمیتونم برم به کسی بگم فلانی حرفت ناراحتم کرد گفت بیا برو. باورش نمیشد. نمیدونم چرا :/ ولی خا واقعا نمیتونم و حتی بتونمم با این آدم حرفی نمیزنم. نه لیاقتش رو داره که باهاش هم‌کلام شم و نه اونقدری آدم عاقل و بالغ و منطقی‌ایه که بشه باهاش صحبت کرد. فردا زنگ اول باز میخوام برم پیش دبیر دینیمون و باهاش صحبت کنم :) 

4. دبیر فیزیک پایه‌مون عوض شد و این دبیر جدیده خیلی گوگولیه. یه آقای قد بلند و تپل با کله‌ی کچل =))) بعد خیلی دبیر منطقی و خوبیه :)) واقعا حس میکنم درکمون میکنه :) (میتونستم بیشتر از دبیر فیزیک۳ که اونقدر براش ذوق کردم، ذوق کنم ولی خا میترسم ذوق کنم جلسه چهارم بخوره تو ذوقم :/ لیکن کمی صبر میکنیم و بعدا میایم ذوق در میکنیم :)) ) 


+ ۲شنبه‌ها روز تعطیلیمونه و در نتیجه ما فردا تعطیلیم و از ۳شنبه شروع میشه همه‌چی و نمیدونید چقدر خرسندم از این بابت ^___^ واهاهاهاهاهای و خا سوز به دل همتون P: هشتگ عقده‌ای خودتونید :دی 

برید دعا کنید دانشگاه قبول نشم وگرنه که بیچاره میشید با عقده‌ای بازی‌های من :دی (حالا من یه چی گفتم؛ شما گوش نکنید یه وقت :| )


++ آقا میشه نقش منفی فیلم رو به این بازیگر خوب‌ها ندید؟ خا اینقدر خوب بازی میکنن آدم دلش نمیاد ازشون بدش بیاد '_' 


+++ یه زمانی کلاس ششم بودم و از مدرسه که اومدم خونه‌ی مادرجونم شنیدم که ثنا به دنیا اومده و میریم خونه‌ی عموم. البته اونموقع اسمش هنوز معلوم نبود. چقدر روزهای قشنگی بودن :)) همش خونه‌ی عموم پلاس بودم و با اون فینگیلی بازی میکردم *_* گوگولی من ^_^ حالا الان اولین دندونش لق شده =)) چقدر بزرگ شده کوچولو [لبخند چپلوک] 


++++ اینقدر برخوردم با گوشیم بد شده که میترسم به ماه نکشیده بپوکه :| یکی نیست بگه خا داداچ من درسته میخوای سال بعد گوشی بگیری ولی قرار نیست اینو داغون کنی که :| گلسش رسما به فنا رفته و هر وقت خواستم عوضش کنم گفتم ولش کن بابا ارزششو نداره :| چهارشنبه هم نمیدونم چیشد که دکمه وسطش (سامسونگه گوشیم) ضربه خورده و پوکیده قشنگ :// 


+++++ خوشحالم که قراره سال آخری باشه که میرم مدرسه :) خیلی خوشحال :)))) 


++++++ نمیفهمم چجوریه که همه عین چی کاراشون مونده و من همه کارامو غیر تست دینی انجام دادم :| بعد جزو این همه بچه‌های تاپمون و کسایی که میدونم دروغ نمیگن و اهل رقیب به در کردن نیستن هم داشتن میگفتن کاراشون مونده :| هی میگم نکنه من یه ایرادی داره کارم '_' 


+++++++ حالم بهم میخوره از اینکه الکی هی بهم میگن عزیزم، عزیز دلم، قربونت بشم، یا جان میذارن تنگ اسم آدم :/ بابا یعنی چی آخه؟ اینا همش دروغه! نیست؟ 

حالم بهم خورد وقتی دیدم که وقتی دبیر فیزیکمون برگشته میگه که سال بعد نیست و موفق باشیم و بچه‌ها قبلش داشتن عروسی میگرفتن که دیگه نیست و بعد میرن تو گروه میگن خانم حیف شد و خیلی زحمت کشیدید و فلان -__- آخه چرا دروغ میگید؟؟؟ چراااا؟؟؟ 


++++++++ نمیگم خدایا رتبه‌م فلان شه یا فلان دانشگاه قبول شم؛ خدایا ازت میخوام که بهم قدرت و توانشو بدی که تا جایی که میتونم بخونم و نا امید نشم از لطف و رحمتت و کم نیارم وسط راه. اونقدری بخونم و تلاش کنم که سال بعد بگم من هرکاری که از دستم برمیومد رو کردم و این تمام من بود. همین. مرسی خدا :)) شما هم برام و برای همه‌ی کنکوری‌ها دعا کنید توی مسیر پیش رومون موفق باشیم [لبخند چپلوک]


1. ده روز برنامه‌ی مطالعاتیم تموم شد! دست و جیغ و هووورااااااا D= البته یه‌سری جاهای خالی مونده توش و نمیشه بگم که هر روز ۱۱ ساعت و نیم رو خوندم، مخصوصا روزای آخر. ولیکن از خودم راضیم :)) یه‌سری کارهام هم مونده که ایشالا شنبه انجام میدم :) 

2. آیا میدانستید که ما ۳۱ شهریور جشن شکوفه‌ها داریم و برگزارکننده‌ش هم قاسمیه؟ ^_^ گوگولی من ^_^ آره ۳۱م میریم بعد ۱ مهر نمیریم بعد ۲ مهر میریم و با نام و یاد خدا سال آخر مدرسه رو شروع کرده و با یه برد شیرین تمومش میکنیم این بازی کثیف رو ^_^ 

3. دبیر فیزیک پایه‌مون عوض شد و همون دبیر دوازدهممون قراره بیاد یحتمل. اوایل ازش خوشم میومد و حتی اینجا هم گفتم که چقدر گوگوله و فلان :/ (کلیک، مورد۳) ولی خا اصندشم نیست :( اصلا آدم دلسوزی نیست. مثلا من توقع داشتم وقتی آزمون رو اونقدر بد دادم بیاد بهم بگه آنه چرا اینجوری دادی؟ تو که اینقدر خوب سر کلاس حل میکنی سوال‌ها رو! ولی خا هیچی نگفت. حتی دعوامونم نکرد که میانگینمون ۳۰ و خرده‌ایه! حالا هرچقدرم که ازمون سخت باشه و وقتش کم. این باعث شد زده بشم ازش. علاوه‌بر این خیلیم حرف میزنه سر کلاس :/ بابا بسه دیگه :/ تستتو حل کن :/ ولی خا از ایناست که خر فهمت میکنه. در نتیجه باید فیزیک رو خودم بخونم و به دبیر امیدی نیست :/ خیر سرم میخواستم فیزیکم بالاترین درصدم باشه :/ 

4. میتونیم یه نتیجه اخلاقی بگیریم! اینکه هیچوقت یه دبیر رو در جلسه اول قضاوت نکنید! مثلا قاسمی رو میگفتم ترسناکه و فیلان، ولی خا گوگولی‌ترین دبیریه که داشتم و خدا رو شکر میکنم که همچین دبیری دارم واقعا :) اما برعکس فیزیکمون که اونقده جیغ و داد کردم که خوبه ولی خا نیست :( 

5. میخوام پاستا درست کنم ولی همتشو ندارم :| 

6. مادرگرام نذاشت برم باغ کتاب. البته منم خیلی اصراری نکردم :/ میگفت چخبرته همش اونجایی بشین سرجات :| 

7. من تا دیروز فکر میکردم یکشنبه‌ست و امروز قراره دوشنبه باشه اما خا فهمیدم که در جهالت به سر میبردم و اشتباه هفته رو شروع کردم و امروز سه‌شنبه‌ست نه دوشنبه :| 

8. دلم میخواد بریم کاشان خونه‌ی پسردایی مادرگرام ولی خا مادرگرام میگه نمیشه خودمونو دعوت کنیم که :/ ولی خا من واقعا دلم میخواست روزای اخر قبل از شروع ۹ ماه سخت پیش روم رو پیش اونا میبودم و کلی باهم حرف میزدیم :(: لعنتی خیلی خانواده‌ی گوگولی و خوبی هستن و ادم از مصاحبت باهاشون سیر نمیشه [لبخند چپلوک] 

9. میخوام بشینم باب اسفنجی ببینم :دی خیلی هوس کردم. =))) 

10. دلم میخواد زودتر بریم مدرسه :/ پوسیدم تو خونه :/ نه که خیلی بهم خوش بگذره‌ها نه! ولی خا یه چهار تا دار و درخت میبینم و چهارتا اتفاق میفته زندگی از بی‌هیجانیش خارج میشه :/ 

11. به مامانم میگم بیا بریم والیبال ببینیم جواب نمیده :/ بابا چرا هیچکی پایه من نمیشه باهام بیاد بریم؟ :((( 


خیلی وقته ننوشتم. حتی شده چرت و پرت هم باید سعی کنم بنویسم. اینجوری پیش بره نمیشه. 

اگر پست قبل رو هم جواب ندادید لطفا برید جواب بدید :) 

1. سلاااام :) ده بار خواستم براتون تعریف کنم هی نشد :/ ولی بذارید یه خلاصه‌ای بگم. روز آخر با یاسمن باهم بلافاصله بعد مدرسه و گذاشتن وسایل‌ها تو خونه‌ی ما رفتیم باغ کتاب. یخ در بهشت خوردیم و پفک و پفیلا و هی چرخیدیم و هی چرخیدیم و حرف زدیم و خندیدیم و عکس گرفتیم. شب قبل مادرگرام میگفت ۶ و نیم خونه باش. راضیش کردم ۷ خونه باشم. بازم زمان زیادی نداشتیم اخه راه هم زیاد بود. ساعت ۴ و نیم تازه رسیدیم اونجا و وقتی گفتم به پدرگرام که دیرتر بیایم قبول کرد و شد ۷ و نیم. گفتیم برگشت تا دم مترو با ون میریم و واسه همین دیرتر اومدیم بیرون و تقریبا ۶ و ۲۰ دقیقه بود. دم ورودی اصلی عکس گرفتیم و بعدش یهو روی یاسمن آب ریختم و همونطور که دهنم باز بود و میخندیدم یهو دیدم یه خانومه با اخم داره نگاهم میکنه و منم فکر کردم منظورش اینه که اگه میریخت روم چی و چته و اینا :/ و با همون خنده گفتم: "ای وای ببخشید. حالا خیس که نشدید." همون موقع یاسمن رفت کنار و دیدم که چند قطره پایین مانتوش ریخته :/ و همچنان با اخم نگاه میکرد. دیگه سریع در رفتیم و خنده‌مو خشد قشنگ :/ زنیکه بی اعصاب :| چارتا قطره آب بود دیگه :| بعد هی یاسمن میگفت باید یه چی بهش میگفتم :/ رفتیم دیدیم ون نیست و ساعت شده‌بود ۶ و ۳۵ تقریبا. برگشتیم داخل که از اون سمت بریم سمت مترو. بعد یاسمن میگه خوب شد بذار بریم خانم رو ببینم یه چی بهش بگم :/ بعد وارد که شدیم داد میزنه میگه خانم خیس شدی؟؟ ای وااای :| راه سربالایی بود و با اینکه کیفامونو تقریبا خالی کرده‌بودیم ولی بازم سنگین بود و خدا میدونه چقدر مسخره‌بازی درآوردیم :دی هی میگفتم آخه فازمون چی بود اومدیم؟ کدوم آدم سالمی به عنوان تفریحش بعد اونهمه درس خوندن یه راست بعد دو هفته پشت هم مدرسه بودن و هی آزمون دادن و با این لباس‌های داغون مدرسه پا میشه میاد باغ کتاب که ما اومدیم؟؟؟ :||| تقریبا ۶ و ۴۵ یا ۶ و ۵۰ بود که رسیدیم تو مترو و حالا کارت من پیدا نمیشد :| بعد خالی کردن کیفم اون وسط پیدا شد و رفتیم. کلی نگاه و بررسی کردم و دیدم خط ۶ پیاده‌شیم راه کمتره زودتر میرسیم. بعد پیاده شدیم هرچی میگردیم دنبال خط ۶ نیست :| رفتم میگم آقا خط ۶ از کجا باید بریم؟ میگه هنوز افتتاح نشده :| یکی نیست بگه خا چرا تو تمام نقشه‌هاتون زدید نامروت‌ها؟ :/ قشنگ یه ربع الاف شدیم تا دوباره سوار شیم. ایستگاهشم خیلی خلوت و نافرم بود :| سوار شدیم تا همون مسیر خودمونو بریم. اومدیم خط عوض کنیم سوار که شدیم بعد دو سه ایستگاه یهو به یاسمن میگم اینجا کجاست؟ ما که هیچوقت همچین جایی نمیرفتیم :/ نقشه رو دیدیم و دیدیم که بلههه داریم برعکس میریم :| باز پیاده شدیم دور زدیم تا سوار شیم :/ ساعتم ۸ بود و ما هنوز تو مترو و من قرار بود ۷ و نیم خونه باشم :| مادرگرام زنگ زد گفتم الان میگه وقتی نمیتونی سر ساعت خونه باشی دیگه نرو بیرون :/ ولی خا وقتی تعریف کردم بنده‌خدا پاچید و هی میگفت دیوونه‌ها :| آره خلاصه که ۸ و نیم اینا گذشته‌بود که رسیدم خونه '__' 

2. از شنبه‌ش شروع کردم و روزی تقریبا ۱۱ ساعت میخونم طبق برنامه. از برنامه جلو هستم و این باعث میشه این روزها هی وقت تلف کنم وسطش :/ 

3. همش یه چیزی تو ذهنم میگه تهش هیچی نمیشه. هرچقدرم بخونم هیچی نمیشه و قراره آزمون‌هامو گند بزنم. و این حس خیلی پررنگه. اینکه تلاشم فایده نداره و همه‌چی همون میمونه :( 

4. امروز صبح برای اولین بار از تمام پسرها و این مملکت متنفر شدم به‌واقع. تففف تو هرچی تبعیض و حق‌خوریه -_- 

5. گاهی وقت‌ها فکر میکنم شاید نباید اینقدر ذوق کنم برای موفقیت‌های بقیه، هوم؟ وقتی یکی با ذوق بهتون تبریک میگه نگید ممنون یا هوم فقط. همراهش ذوق کنید خب :( 

6. قبلا اگه یکی بهم میگفت رفیق حالم بهم میخورد. اما این روزها همه‌ی شما رفقای وبلاگیمو واقعا واقعا رفیق خودم میدونم و حتی ذوق هم میکنم وقتی میگید رفیق [لبخند چپلوک] 

7. برای کسایی که بهتون بدی کردن دعا کنید خدا اینقدری سیرشون کنه از همه‌چی که دیگه به هیچکس بدی نکنن :) 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروش راهبند پارکینگ و سیستم های کنترل تردد NIKU قرعه کشی اینستاگرام | برنامه قرعه کشی کامنت اینستاگرام | مسابقه اینستاگرامی فراهنر شهر بادگیرها تجهیزات آشپزخانه و رستوران شیدپخت شورای معلمان و شورای دانش آموزی وارث فدک shabakema الکتروبو | علم به زبان ساده